شماره ٥٤٨: چه باک حسن ز چشم پر آب مي دارد؟

چه باک حسن ز چشم پر آب مي دارد؟
که باده آتش از اشک کباب مي دارد
عجب که روي به آيينه بي نقاب آرد
چنين که حسن تو پاس حجاب مي دارد
ز چشم شوخ بتان مردمي مدار طمع
کجا غزال حرم مشک ناب مي دارد؟
ترا ز کوه فتاده است سخت تر دل سنگ
و گرنه ناله عاشق جواب مي دارد
اميد فرش بود در دل هوسناکان
زمين شور فراوان سراب مي دارد
چه نسبت است به مور آن ميان نازک را؟
ميان مور کي اين پيچ و تاب مي دارد؟
اگر چه در دل سنگ است لعل زنداني
اميد تربيت از آفتاب مي دارد
غم من است که بيش است از حساب و شمار
وگرنه ريگ بيابان حساب مي دارد
به خاک بستم اگر نقش، نيستم غمگين
که سايه بال و پر از آفتاب مي دارد
نچيده است گلي از رياض ساده دلي
سيه دلي که نظر بر کتاب مي دارد
ز چشم دولت بيدار خواب مي جويد
ز عشق هر که تمناي خواب مي دارد
اميد لطف نسازد به آب اگر ممزوج
که تاب باده صرف عتاب مي دارد؟
ز شعر هر که کند آبرو طمع صائب
توقع از گل کاغذ گلاب مي دارد