شماره ٥٣٩: گلي که بلبل ما برگ عيش ازو دارد

گلي که بلبل ما برگ عيش ازو دارد
هزار مرحله افزون به رنگ و بو دارد
خبر کسي که ازان حسن عالم آرا يافت
به هر طرف که کند روي، رو به او دارد
به آبرو ز حيات ابد قناعت کن
که خضر وقت بود هرکه آبرو دارد
به فکر پا سر آزادگان نمي افتد
که سرو، پاي به گل در کنار جو دارد
دو هفته گرمي هنگامه اش نباشد بيش
علاقه هر که چو بلبل به رنگ و بو دارد
ميان خوف و رجا حالتي است عارف را
که خنده در دهن و گريه در گلو دارد
ز حرف حالت بي مغز را توان دريافت
که در پياله بود هرچه در کدو دارد
به سرو سرکشي افتاده است کار مرا
که رفتن دل من حکم آب جو دارد
ز سير عالم بالا نمي شود غافل
چه شد که سرو به گل پاي جستجو دارد
نخورده کرد سيه مست عندليبان را
چه باده غنچه اين باغ در سبو دارد؟
به چاره ساز ز بيچارگي توان پيوست
ترحم است بر آن کس که چاره جو دارد
فغان که آب نگرديده دل چو شبنم گل
کشش توقع ازان آفتاب رو دارد
اميد لطف ز خورشيد طلعتي است مرا
که آب زندگي آتش ز خوي او دارد
اگرچه سر به هوا اوفتاده آن خم زلف
خبر ز پيچش عشاق موبمو دارد
به هيچ رشته جان نيست تن پرستان را
علاقه اي که دل من به زلف او دارد
بجز سپند کز آتش نمي کند پروا
که ره به محفل آن ترک تندخو دارد؟
به هيچ چيز تسلي نمي شود صائب
که حرص عادت طفل بهانه جو دارد