شماره ٥٣٨: چه باده غنچه اين باغ در سبو دارد؟

چه باده غنچه اين باغ در سبو دارد؟
که هر نواطلبي برگ عيش ازو دارد
نمي توان به اثر از بهار قانع شد
وگرنه سنبل و گل آب و تاب ازو دارد
وضوي عشق همين دست شستن از دنياست
به آبرو بود آن کس که اين وضو دارد
چو عنکبوت ترا کار ريسمان بازي است
دل تو تا رگ خامي ز آرزو دارد
سخن ز راه نر بي غبار مي خيزد
وگرنه طوطي ما راه گفتگو دارد
ز خود برون شدن ما به جوش دل بسته است
ز چشمه قوت رفتار آب جو دارد
چو مور دست سليمان بود بر او زندان
به آستان قناعت کسي که خو دارد
به دوستان چه نويسم که سر برون آرند؟
مرا که خامه ز بخت سياه مو دارد
به آفتاب ز افتادگي توان پيوست
وگرنه شبنم ما پاي جستجو دارد
در آب تلخ، صدف تلخکام ازان نشود
که رخنه لبش از خاموشي رفو دارد
مرا به حلقه دامي است هر نفس سر و کار
خوش آن اسير که يک طوق در گلو دارد
به صدق هرکه نهد سر به پاي خم صائب
هميشه در ته سر دست چون سبو دارد