شماره ٥٣٧: همين نه فاخته در سر هواي او دارد

همين نه فاخته در سر هواي او دارد
به هر که بنگري اين طوق در گلو دارد
کسي که سر به دو عالم فرو نمي آرد
يقين شناس که در سر هواي او دارد
ز هيچ ذره ناچيز سرسري مگذر
که زير پرده هزار آفتاب رو دارد
درين محيط به هر قطره اي که مي نگرم
نصيب خاصي از فيض عام او دارد
هزار بار مرا سوخت عشق و داد به باد
همان دلم رگ خامي ز آرزو دارد
بشوي دست و دل خويش از علايق پاک
که در نماز بود هرکه اين وضو دارد
گلي که رنگ من از بوي او شکسته شده است
هزار مرحله افزون به رنگ و بو دارد
به عهد لعل لب آبدار او رگ سنگ
چو تاک گريه مستانه در گلو دارد
ز تاج پادشهان پايتخت مي سازد
کسي که همچو گهر پاس آبرو دارد
به جرم بيخودي اي مستحب مرا مشکن
که از خم است اگر باده اي سبو دارد
ز چشم ما که کند اشک پاک، در جايي
که آب روي گهر قدر آب جو دارد
جواب آن غزل است اين که عارفي گفته است
ندانم آن گل خودرو چه رنگ و بو دارد