شماره ٥٣٥: ز خود گسسته چه پرواي آن و اين دارد؟

ز خود گسسته چه پرواي آن و اين دارد؟
به خود رسيده چه حاجت به همنشين دارد؟
ز آسياي فلک بار برده ام بيرون
مرا چگونه تواند فلک غمين دارد؟
اميد هست به پروانه نجات رسد
چو شمع هرکه نفسهاي آتشين دارد
عجب که بر دل مجروح ما گذاري دست
که آستين تو از زلف بيش چين دارد
ازان زمان که مرا بر گرفته اي از خاک
هنوز سايه من ناز بر زمين دارد
به خرمني نرسد برق فتنه را آسيب
که حصن عافيت از دست خوشه چين دارد
ز نوش قسمت زنبور نيست غير از نيش
ازين چه سود که صد خانه انگبين دارد؟
براي پاکي دامان ما بهار از گل
هزار پنجه خونين در آستين دارد
به آب خضر کند تلخ زندگاني را
ز خط عقيق تو زهري که در نگين دارد
ز شرم عارض او آفتاب عالمتاب
به هر طرف که رود چشم بر زمين دارد
تمنعي که به فقر از غنا رسد اين است
که شرم فقر دلش را ز غم حزين دارد
به خوردن جگرش در لباس، دنداني است
گهر به ظاهر اگر رشته را سمين دارد
يکي است نقش چپ و راست در نگين صائب
کجا خبر دل حيران ز کفر و دين دارد؟