شماره ٥٣٢: گلي که از عرق شرم ديده بان دارد

گلي که از عرق شرم ديده بان دارد
خط امان ز شبيخون بلبلان دارد
به عشق نسبت خاصي است ناتوانان را
گهر علاقه ديگر به ريسمان دارد
فراغ بال ز مرغان اين چمن مطلب
که گر هماي بود درد استخوان دارد
فغان که آينه رخسار من نمي داند
که آشنايي تردامنان زيان دارد
بجان رساند مرا داغ دوستان ديدن
چه دلخوشي خضر از عمر جاودان دارد؟
چرا ز غيرت، پروانه خويش را نکشد؟
که شمع با همه انجمن زبان دارد
وفا به وعده نکردن خلاف آداب است
وگرنه شکوه ما مهر بر زبان دارد
چه حالت است من خسته را نمي دانم
که هرچه جز دل خود مي خورم زيان دارد
لباس ماتم بلبل هميشه آماده است
به هر چمن که در او زاغي آشيان دارد
چگونه ديده صائب گهرفشان نشود؟
که رو ز ملک خراسان به اصفهان دارد