شماره ٥٢٣: کسي که با تو نشد آشنا که را دارد؟

کسي که با تو نشد آشنا که را دارد؟
ترا کسي که ندارد چه آشنا دارد؟
فغان که تاج سر من شده است همچو حباب
تعيني که ز دريا مرا جدا دارد
به راستي ز فلک پيش مي توان افتاد
ز نيل مي گذرد هرکه اين عصا دارد
ز خود برون شده را نقش پا نمي باشد
عبث سر از پي ما عقل نارسا دارد
به خون تپيدن من دورباش عشق بس است
ز پيچ و تاب من اين گنج اژدها دارد
حضور سايه ديورا خويش هرکس يافت
حذر ز سايه بال و پر هما دارد
سفينه اي که به درياي بيکنار افتاد
چه احتياج به تدبير ناخدا دارد؟
ترحم است درين بوستان بر آن طاوس
که چشم بد ز پر و بال در قفا دارد
شده است خواب به مخمل حرام از غيرت
ز نقشهاي مرادي که بوريا دارد
ز خوردن دل ما نيست عشق را سيري
که بيشتر ز دهن تيغ اشتها دارد
چرا چو زلف نيفتم به پاي او صائب؟
مرا که لذت افتادگي بپا دارد