شماره ٥٢٢: درين چمن سرسبز آن برهنه پا دارد

درين چمن سرسبز آن برهنه پا دارد
که چار موسم چون سرو يک قبا دارد
حريص را نکند نعمت دو عالم سير
هميشه آتش سوزنده اشتها دارد
نمي توان به تردد عنان رزق گرفت
ز آب و دانه چه در دست آسيا دارد؟
چو مور بال برون آورد ز دانه رزق
توکلي که مرا پاي در حنا دارد
وجود عاشق اگر چشم آفرينش نيست
هميشه گوشه بيماريي چرا دارد؟
شکست ناخن تدبير بر تو دشوارست
وگرنه هر گرهي صد گرهگشا دارد
دهند جاي به پهلوي خودفروشانش
به روز حشر شهيدي که خونبها دارد
ازان زمان که به خون جگر فرو رفتم
به هر چه مي نگرم رنگ آشنا دارد
هزار حيف که در دودمان عشق نماند
کسي که خانه زنجير را بپا دارد!
مبر شکايت روزي به آستان کريم
که مسجد از همه جا بيشتر گدا دارد
مدار از گل خورشيد ديده، چشم حجاب
ز چشم آب سفر کرده کي حيا دارد؟
غبار سرمه چشم است پاک بينان را
نمک به ديده من رنگ توتيا دارد
کجاست عالم تجريد، تا برون آيم
ازين خرابه که يک بام و صد هوا دارد
شکفته باش که پامال حادثات شود
کسي که چين به جبين همچو بوريا دارد
حضور خاطر اگر در نماز شرط شده است
عبادت همه روي زمين قضا دارد
نفس شمرده زدن سيل را عنان زدن است
خوش آن که راه به اين چشمه بقا دارد
ز بس ز نقش تعلق رميده ام صائب
به مسجدي ننهم پا که بوريا دارد