شماره ٥٢١: درشتي از فلک شيشه رنگ مي بارد

درشتي از فلک شيشه رنگ مي بارد
زمانه اي است که از شيشه سنگ مي بارد
لب صدف زده تبخال و ابر بي انصاف
به کام شير و دهان پلنگ مي بارد
گشاده رو سخن سخت نشود ز کسي
به هر دري که بود بسته سنگ مي بارد
نه هر که داغ گذارد ز دردمندان است
که زهر چشم ز داغ پلنگ مي بارد
تو از فشاندن تخم اميد دست مدار
که ابر رحمت حق بي درنگ مي بارد
اگر عيار تريهاي روزگار اين است
ز چهره گل اميد رنگ مي بارد
مدار از گل اين باغ سازگاري چشم
که خون بيگنهانش ز چنگ مي بارد
چرا عقيق نسازد به سادگي صائب
درين زمانه که از نام ننگ مي بارد