شماره ٥٢٠: طراوتي که ز رخسار يار مي بارد

طراوتي که ز رخسار يار مي بارد
کجا ز ابر به چندين بهار مي بارد؟
مرا ز روي فروزان شمع روشن شد
که نور از رخ شب زنده دار مي بارد
اگر نه دل سيهي راست سوختن لازم
چرا به سوخته دايم شرار مي بارد؟
توان به خون دل از سوز عشق برخوردن
که داغ بر جگر لاله زار مي بارد
چگونه شيشه دل ايمن از شکست شود؟
که سنگ حادثه زين نه حصار مي بارد
به خلق فيض رسان باش در زمان حيات
که پيشتر ز خزان نخل بار مي بارد
چو نخل هستي من بي برست، حيرانم
که سنگ بر من مجنون چه کار مي بارد؟
کراست زهره که انديشه نگاه کند؟
چنين که شرم ز رخسار يار مي بارد
فشاند گرد يتيمي گهر ز دامن خويش
همان بر آينه من غبار مي بارد
ازان هميشه بود روي شمع نوراني
که اشک در دل شبهاي تار مي بارد
چرا به اختر طالع ننازد اسکندر؟
که نور از آينه اش بر مزار مي بارد
فريب راستي از کجروان مخور زنهار
که زهر بيشتر از تير مار مي بارد
ز جرم بي عدد خويش غم مخور صائب
که ابر رحمت حق بي شمار مي بارد