شماره ٥١٩: چنان کز آن لب خامش عتاب مي بارد

چنان کز آن لب خامش عتاب مي بارد
ز آرميدن ما اضطراب مي بارد
ترست از عرق شرم چهره تو مدام
ستاره دايم ازين آفتاب مي بارد
به چشم عاشق لب تشنه سبزه لب جوست
اگرچه زهر ز تيغ عتاب مي بارد
که گفته است در ابر سفيد باران نيست؟
که شرم حسن ز روي نقاب مي بارد
دگر کدام جگر تشنه را گداخته است؟
که آب رحم ز موج سراب مي بارد
کمر به خون که بسته است تيغ غمزه او؟
که همچو جوهر ازو پيچ و تاب مي بارد
ز خنده که فتاده است در دلم آتش؟
که جاي اشک، نمک زين کباب مي بارد
ز غافلان چه توقع، که در زمانه ما
ز روي دولت بيدار خواب مي بارد
ز گريه منع دل داغدار نتوان کرد
ز گوهري که يتيم است آب مي بارد
خيال روي که در دل گذشت صائب را؟
که ديگر از دم گرمش گلاب مي بارد