شماره ٥١٤: نظاره لب ميگون خمار مي آرد

نظاره لب ميگون خمار مي آرد
گل عذار بتان خار خار مي آرد
مکن ز باده گلرنگ سرخ چهره خويش
که زردرويي آن نشأه بار مي آرد
فتادگان رهش از شمار بيرونند
به کوي او که مرا در شمار مي آرد؟
چنان که طفل خمش مي شود ز جنبش مهد
مرا تپيدن دل برقرار مي آرد
نتيجه مژه اشکبار بسيارست
ز گريه تاک ثمرها به بار مي آرد
شکسته دل نشود هرکه از نظاره خلق
درست، آينه از زنگبار مي آرد
بود ز سنگدلان هايهاي گريه من
که سيل را به فغان کوهسار مي آرد
نظاره رخ خورشيد طلعتان صائب
به چشم گريه بي اختيار مي آرد