شماره ٥١٣: فروغ ذره به چشم من آب مي آرد

فروغ ذره به چشم من آب مي آرد
که تاب شعشعه آفتاب مي آرد؟
فداي آبله پاي جستجو گردم
که از سراب سبوي پرآب مي آرد
شکسته رنگي ما را علاج خواهد کرد
رخي که رنگ به روي نقاب مي آرد
ز عشق قسمت ما نيست غير سينه چاک
کتان چه از سفر ماهتاب مي آرد؟
در آن رياض به بي حاصلي سمر شده ام
که نخل موم گل آفتاب مي آرد
ز فيض عشق ضعيفان چنان قوي شده اند
که موج رخت به قصر حباب مي آرد
هزار ميکده خون مي کند تهي صائب
کسي که يک سخن تلخ تاب مي آرد