شماره ٥١٢: چه غم ز خاطر ما ديدني برون آرد؟

چه غم ز خاطر ما ديدني برون آرد؟
چه خار از دل ما سوزني برون آرد؟
مرا به گوشه عزلت کشيد وحشت خلق
خوشا رهي که سر از مأمني برون آرد
درين زمانه که اميد دست چربي نيست
مگر چراغ ز خود روغني برون آرد
فغان که جاذبه عشق ماه کنعان را
امان نداد که پيراهني برون آرد
به آفتاب رسد همچو صبح صافدلي
که از جگر نفس روشني برون آرد
چو دود هر که درين خاکدان به خود پيچد
اميد هست سر از روزني برون آرد
چو غنچه پاک دهاني سرآمدست اينجا
که سر به جيب برد گلشني برون آرد
ز درد ما خبرش هست اندکي صائب
کسي که گوهري از معدني برون آرد