شماره ٥١١: جز آن دهن که ازو خنده سر برون آرد

جز آن دهن که ازو خنده سر برون آرد
که ديده پسته که از خود شکر برون آرد؟
فغان که طوق گلوگير عشق، قمري را
امان نداد که از بيضه سر برون آرد
دل از عزيزي غربت نمي توان برداشت
ز گوهر آب محال است سر برون آرد
برون نمي رود از مجمر تو نکهت عود
ز محفل تو کسي چون خبر برون آرد؟
به روي سخت توان خرده از بخيل گرفت
که آهن از دل خارا شرر برون آرد
اگر ز کنج قناعت قدم برون ننهي
چو عنکبوت ترا رزق پر برون آرد
تو بيجگر کني انديشه از اجل، ورنه
ز شوق راه فنا مور پر برون آرد
هزار ناخن تدبير غوطه زد در خون
که تا ز عقده زلف تو سر برون آرد
همان ز شوق دل خويش مي خورد صائب
اگر ز جيب گهر رشته سر برون آرد