شماره ٥٠٩: کسي که عيب ترا پيش چشم بنگارد

کسي که عيب ترا پيش چشم بنگارد
ببوس ديده او را که بر تو حق دارد
ز فوت مطلب جزئي مشو غمين که فلک
ستاره مي برد و آفتاب مي آرد
به دست غم نشود مبتلا گريبانش
کسي که دامن شب را ز دست نگذارد
به جاي خون ز رگ و ريشه اش برآرد دود
به دست درد، دلي را که عشق بفشارد
کسي است صاحب خرمن درين تماشاگاه
که غير اشک دگر دانه اي نمي کارد
بزرگ اوست که بر خاک همچو سايه ابر
چنان رود که دل مور را نيازارد
ميان اهل سخن گفتگوي اوست تمام
که هيچ طايفه را بي نصيب نگذارد
تو برخلاف بدان تخم نيکنامي کار
که هرکس آن درود از جهان که مي کارد
چو دور عقده گشايي به من رسد صائب
به ناخن مه نو چرخ پشت سر خارد