شماره ٥٠٨: زبان شکوه ما لعل يار مي بندد

زبان شکوه ما لعل يار مي بندد
لب پياله دهان خمار مي بندد
ز جوش باده خم از جاي خويشتن نرود
جنون چه طرف ازين خاکسار مي بندد؟
غبار خاطر من آنقدر گران خيزست
که ره به جلوه سيل بهار مي بندد
به من عداوت اين چرخ نيلگون غلط است
کدام آينه طرف از غبار مي بندد؟
به اين اميد که در دامن تو آويزد
نسيم پيرهن از مصر بار مي بندد
اگر نه روي تو آيينه را دهد پرداز
دگر که آب درين جويبار مي بندد؟
کليد آه ترا جوهري اگر باشد
که بر رخ تو در اين حصار مي بندد؟
به دست، کار جهان را تمام نتوان کرد
جهان ازوست که همت به کار مي بندد
جواب آن غزل بلبل نشابورست
که رنگ لاله و گل برقرار مي بندد