شماره ٥٠٦: بغير اشک که راه نگاه من بندد

بغير اشک که راه نگاه من بندد
که ديده قافله اي چشم راهزن بندد؟
روا مدار خدايا که متحست زر مي
به زور گيرد و بر گوشه کفن بندد
بغير سوختن و گريه کردن و مردن
چه طرف شمع ازين تيره انجمن بندد؟
نمي کند گله ام گوش، اگرچه بتواند
در هزار شکايت به يک سخن بندد
نسيم مصر به کوي تو گر گذار کند
عبير خاک رهت را به پيرهن بندد
به انتقام دل پرخراش، جا دارد
که بيستون کمر قتل کوهکن بندد
عجب مدار ز هر مو چو چنگ اگر نالم
که عشق زمزمه بر تار پيرهن بندد
خزان ز سردي آهم چو بيد مي لرزد
اگرچه در نفسي نخل صد چمن بندد
به اين ثبات قدم شرم باد شبنم را
که صف برابر خورشيد تيغ زن بندد
ازين چه سود که ديوار باغ افتاده است؟
که شرم عشق همان در به روي من بندد
نکرد از زر گل بي نياز بلبل را
کدام مرغ، دگر دل درين چمن بندد؟
که غير شاعر شيرين سخن دگر صائب
بلند نام شود چون لب از سخن بندد؟