شماره ٥٠٢: دل رميده ملول از سفر نمي گردد

دل رميده ملول از سفر نمي گردد
فتاد هرکه به اين راه بر نمي گردد
شده است خشک چنان چشم من ز بيدردي
که از نظاره خورشيد تر نمي گردد
مشو به سنگدلي غره اي کمان ابرو
که تير آه من از سنگ بر نمي گردد
دل از عقيق لب او چگونه بردارم؟
که تشنه سير ز آب گهر نمي گردد
زمين ساده دليهاست سخت دامنگير
ز آبگينه من نقش بر نمي گردد
نمي شوند بزرگان ز پاس خود غافل
که تيغ کوه جدا از کمر نمي گردد
سراب تشنه لبان را نمي کند سيراب
که حرص جاه کم از سيم و زر نمي گردد
ز زور آب شناور نمي شود عاجز
ز باده ساقي ما بيخبر نمي گردد
بغير خون جگر باده اي درين دوران
نصيب صائب خونين جگر نمي گردد