شماره ٤٩٧: سري که در ره او بي کلاه مي گردد

سري که در ره او بي کلاه مي گردد
فلک سوار چو خورشيد و ماه مي گردد
ز داغ لاله سيراب مي توان دريافت
که دل ز باده گلگون سياه مي گردد
مبر ز قرب خسان آبروي خود زنهار
که کهربا سبک از برگ کاه مي گردد
ز رهبران چه توقع، ز همرهان چه اميد؟
مرا که نقش قدم سنگ راه مي گردد
سياه خيمه ليلي است پيش اهل جنون
دلي که سرمه ز برق نگاه مي گردد
ز شرم عارض او نام ماه حلقه کند
نه هاله است که بر دور ماه مي گردد
به خجلت گنه از عذر صلح کن صائب
که عذر پيش کريمان گناه مي گردد