شماره ٤٩٣: فلک ز لنگر من باوقار مي گردد

فلک ز لنگر من باوقار مي گردد
زمين ز سايه من بيقرار مي گردد
جنون ز سنگ ملامت نمي کند پروا
چو کبک مست درين کوهسار مي گردد
سر کلافه اگر گم نکرده چرخ، چرا
به گرد خاک چنين بيقرار مي گردد؟
ز چارپاي عناصر پياده هرکس شد
به دوش چرخ چو عيسي سوار مي گردد
ز غرق امن بود کشتي سبکباران
به خار و خس کف دريا کنار مي گردد
به آفتاب جمال تو چشم هرکه فتاد
چو سايه گرد تو بي اختيار مي گردد
ز دوري تو به من برخورد اگر سيماب
ز بيقراري خود شرمسار مي گردد
چنين که چشم تو مست است از شراب غرور
کجا ز سيلي خط هوشيار مي گردد؟
چرا خط از لب ميگون او نگردد سبز؟
ز باده راز نهان آشکار مي گردد
مده عنان سخن را ز دست چون منصور
که چون بلند شود حرف، دار مي گردد
مکش سر از خط فرمان تيغ همچو قلم
که دل دو نيم چو شد ذوالفقار مي گردد
چو خضر تن به حيات ابد مده زنهار
که آب، سبز درين جويبار مي گردد
به هرکه عشق سر زنده اي کرامت کرد
چو شمع در دل شب اشکبار مي گردد
اگر ز نعمت الوان به خون شوي قانع
ترا چو نامه نفس مشکبار مي گردد
فغان که آدمي از پيش پاي خود، آگاه
به روشنايي شمع مزار مي گردد
ز خواب قطع نظر کن که وصل گل صائب
نصيب شبنم شب زنده دار مي گردد