شماره ٤٩٠: به ديده آب اگر از آفتاب مي گردد

به ديده آب اگر از آفتاب مي گردد
دل از نظاره روي تو آب مي گردد
ميي که چشم تو زان کاسه کاسه مي نوشد
به يک پياله سر آفتاب مي گردد
تو چون به جلوه درآيي، ز شرمساري سرو
ز طوق فاخته پا در رکاب مي گردد
بغير بوسه، که از سرگذشتگان ديگر
حريف آن لب حاضر جواب مي گردد؟
برآورند به رويش در بهشت به گل
ميان ما و تو هرکس حجاب مي گردد
ز خط نشد دل سخت تو مهربان، ورنه
به چشم آينه زين دود آب مي گردد
مشو ز صبح بناگوش نوخطان غافل
که هر دعا که کني مستجاب مي گردد
سپند غيرت من پاي مي کند قايم
در آتشي که سمندر کباب مي گردد
مرا به آب رسد خانه شکيب و قرار
ز درد ديده هرکس پرآب مي گردد
فريب نعمت الوان چرا خورم صائب؟
مرا که خون به جگر مشک ناب مي گردد