شماره ٤٨٨: گل عذار تو بي آب و تاب مي گردد

گل عذار تو بي آب و تاب مي گردد
سواد زلف تو موج سراب مي گردد
تبسم تو به اين چاشني نخواهد ماند
شراب لعل تو پا در رکاب مي گردد
مرا از آن لب ميگون به بوسه اي درياب
که دمبدم مزه اين شراب مي گردد
به جستجوي لبت آب خضر گرد جهان
عنان گسسته چو موج سراب مي گردد
درين محيط که تيغ برهنه موجه اوست
غرور پرده چشم حباب مي گردد
فغان که شبنم بي آبرو درين گلشن
ميانه گل و بلبل حجاب مي گردد
ز وعده اش دل پراضطراب تسکين يافت
عقيق در دهن تشنه آب مي گردد
به زلف چشم بتان را توجه دگرست
که فتنه گرد سر انقلاب مي گردد
به سنگ ناخن هر تشنه لب که مي آيد
دهان آبله ما پرآب مي گردد
ترا ز دغدغه نان نکرد فارغبال
نه آسيا که به چندين شتاب مي گردد
تپيدن دل عشاق اختياري نيست
به تازيانه آتش کباب مي گردد
ز اشک من جگر بحر آنچنان شد گرم
که در دهان صدف گوهر آب مي گردد
به بال کاغذي عقل مي پرم صائب
در آن چمن که سمندر کباب مي گردد
چه فکرهاي لطيف است اين دگر صائب
که گل ز شرم تو در غنچه آب مي گردد