شماره ٤٨٦: حجاب پرده چشم پرآب مي گردد

حجاب پرده چشم پرآب مي گردد
وگرنه دلبر ما بي نقاب مي گردد
همين ز جلوه آن شاخ گل خبر دارم
که اشک در نظر من گلاب مي گردد
چه عارض است که از پرتو مشاهده اش
به چشم جوهر آيينه آب مي گردد
اگر ز ساغر خورشيد ذره سرگرم است
ز باده که سر آفتاب مي گردد؟
اميدوار نباشم چرا به نوميدي؟
سبوي آبله پر از سراب مي گردد
ز گريه اختر طالع نمي شود بيدار
نمک به ديده بيدرد خواب مي گردد
خزان به خون گلستان عبث کمر بسته است
که خودبخود ورق اين کتاب مي گردد
به خون قسمت من خاک آنچنان تشنه است
که شير در قدحم ماهتاب مي گردد
ز قرب سوختگان دل نمي توان برداشت
چگونه دود جدا از کباب مي گردد؟
در آن چمن که منم عندليب آن صائب
گل از نظاره شبنم گلاب مي گردد