شماره ٤٨٠: تو سعي کن که دلت ساده از رقم گردد

تو سعي کن که دلت ساده از رقم گردد
که دل چو پاک شد از نقش، جام جم گردد
قضا چو تيغ برآرد گشاده ابرو باش
که اين سلاح ز چين جبين دو دم گردد
قدم ز دايره اختيار بيرون نه
که راه کعبه مقصود يک قدم گردد
نظر سياه نسازد به ملک هر دو جهان
ز درد و داغ تو هر دل که محتشم گردد
گران بود به نظرها چو حلقه در مرگ
ز بار منت احسان قدي که خم گردد
به تلخ و شور چو زمزم کسي که قانع شد
چو کعبه در نظر خلق محترم گردد
ز حد خويش برون هرکه پاي نگذارد
کبوتري است که پيوسته در حرم گردد
به نقش کم ز بساط جهان قناعت کن
که نقش کم چو شود چشم شور کم گردد
چو مي توان به خوشي نقد وقت را گذراند
روا مدار که اين خرده خرج غم گردد