شماره ٤٧٨: ز درد و داغ، دل تيره ديده ور گردد

ز درد و داغ، دل تيره ديده ور گردد
زمين سوخته روشن به يک شرر گردد
چنان که مي شود آتش بلند از دامن
ز نامه شوق ملاقات بيشتر گردد
بود حلاوت عشاق در گرفتاري
ز بند، حوصله ني پر از شکر گردد
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز طوق فاختگان سرو ديده ور گردد
خط مسلمي آفت است گمنامي
سياه روز عقيقي که نامور گردد
ز دست دامن آوارگي مده زنهار
که تنگ دامن صحرا ز راهبر گردد
غريب نيست شود مشک، اشک خونينش
ز دور خط تو هر ديده اي که برگردد
به زير پاي کسي کز سر جهان خيزد
فلک چو سبزه خوابيده پي سپر گردد
حضور صافدلان زنگ مي برد از دل
که آب، سبز محال است در گهر گردد
عرق به دامنم از چهره پاک خواهد کرد
ز اشتياقم اگر يار باخبر گردد
مکن به ريختن خون ز چشم تر امساک
که خون مرده دلان خرج نيشتر گردد
دلم ز چين جبينش چو بيد مي لرزد
سفينه مضطرب از موجه خطر گردد
شود گشادگيش قفل بستگي صائب
ز هر دري که گدا نااميد برگردد