شماره ٤٧٦: دل از سفر ز بد و نيک باخبر گردد

دل از سفر ز بد و نيک باخبر گردد
به قدر آبله هر پاي ديده ور گردد
ترا ز گرمروان آن زمان حساب کنند
که نقش پاي تو گنجينه گهر گردد
ز شرم حسن محابا نمي کند عاشق
حجاب عشق مگر پرده نظر گردد
توانگري ندهد سود تنگ چشمان را
که حرص مور ز خرمن زيادتر گردد
اگر ز پاي درآيد نيفتد از پرگار
به گرد نقطه دل هرکه بيشتر گردد
ز روشنايي دل نفس گوشه گير شده است
که دزد در شب مهتاب بيجگر گردد
طمع ز عمر سبکرو مدار خودداري
چگونه سيل ز دريا به کوه بر گردد؟
کجا رسد خبر دوستان به مشتاقي
که از رسيدن مکتوب بيخبر گردد
بس است زهد مرا بويي از شراب کهن
که خار خشک فروزان به يک شرر گردد
کشيده دار عنان نظر ز چهره يار
که اين ورق به نسيم نگاه برگردد
چنين به جلوه درآيند اگر بلندقدان
فلک چو سبزه خوابيده پي سپر گردد
به روي تازه قناعت کن از ثمر صائب
که سرو و بيد محال است بارور گردد