شماره ٤٧٥: ز درد و داغ دل تيره خوش جلا گردد

ز درد و داغ دل تيره خوش جلا گردد
ز گلخن آينه تار باصفا گردد
يکي هزار کند شوق را جدايي اصل
که قطره سيل شود سوي بحر وا گردد
تو سعي کن که به سعادت رسيدگان پيوند
که استخوان به هما چون رسد هما گردد
به خاکبوس حريمش برهنه مي آيند
کسي که چون حرم کعبه يک قبا گردد
به راست خانگي خويش اعتماد مکن
که تير راست بسي از هدف خطا گردد
به احتياط قدم مي نهند بينايان
به واديي که در او کور بي عصا گردد
به چاره ساز ز بيچارگي توان پيوست
اميدهاست به دردي که بي دوا گردد
به آتش است سزاوار چهره سختي
که سنگ کاسه دريوزه گدا گردد
چو سرو هرکه به آزادگي قناعت کرد
ز برگريز محال است بينوا گردد
اگر به خاک نريزي تو آبروي طمع
به مدعاي تو اين هفت آسيا گردد
به وصل کعبه رسد بي دليل و راهنما
مرا کسي که به بتخانه رهنما گردد
به زندگاني جاويد مي رسد چون خضر
دلي که آب ازان آتشين لقا گردد
ز شرم بي ثمري پشت من دو تا شده است
اگرچه شاخ ز جوش ثمر دو تا گردد
رقيب را نتوان مهربان به احسان کرد
به طعمه کي سگ ديوانه آشنا گردد؟
ادا به صبح بناگوش مي توان کردن
صبوحيي که در ايام گل قضا گردد
نمي کند به شکر تلخ، کام خود صائب
چو طوطيان به سخن هرکه آشنا گردد