شماره ٤٧٤: زخ تو از نگه گرم خوش جلا گردد

زخ تو از نگه گرم خوش جلا گردد
اگرچه نفس از آيينه بي صفا گردد
به شيوه هاي تو هرکس که آشنا شده است
به حيرتم که دگر با که آشنا گردد
ز حکم تيغ قضا سر نمي توان پيچيد
وگرنه کيست ازان آستان جدا گردد؟
ز طاعت است فزون آبروي تقصيرش
نماز هرکه ز نظاره ات قضا گردد
دل از غبار کدورت کمال مي گيرد
گهر ز گرد يتيمي گرانبها گردد
به ناله هاي پريشان اميدها دارم
جدا رود ز کمان تير و جمع وا گردد
ز فکر دانه مخور زير آسمان دل خويش
به آب خشک محال است آسيا گردد
يکي شود ز خموشي هزار بيگانه
به يک سخن دو لب از يکدگر جدا گردد
بسا بهار و خزان را که پشت سر بيند
چو سرو هر که درين باغ يک قبا گردد
بهشت نسيه خود نقد مي کند صائب
اگر به حکم قضا آدمي رضا گردد