شماره ٤٧١: نه موج از دل دريا کرانه مي طلبد

نه موج از دل دريا کرانه مي طلبد
که بهر محو شدن تازيانه مي طلبد
منم که بيخبرم در سفر ز منزل خويش
و گرنه تير هوايي نشانه مي طلبد
گهر صدف طلبد، تيغ آبدار نيام
دل دو نيم ز خلق آن يگانه مي طلبد
ز آستانه دل يافت هرچه هرکس يافت
خوش آن که حاجت ازين آستانه مي طلبد
بس است از رگ جان تازيانه سفرش
دلي که بهر رميدن بهانه مي طلبد
چه ساده است توانگر که با سياه دلي
صفاي وقت ز آيينه خانه مي طلبد
به خاک غوطه چو قارون زد از گراني خواب
هنوز خواجه غافل فسانه مي طلبد
ز ناگواري وضع زمانه بيخبرست
کسي که زندگي جاودانه مي طلبد
اگرچه عشق بود بي نياز از زر و سيم
همان ز چهره زرين خزانه مي طلبد
ز شوره زار تمناي زعفران دارد
ز من کسي که دل شادمانه مي طلبد
شکسته باد پر و بال آن گران پرواز
که با گشاد قفس آب و دانه مي طلبد
به عيب خود نبرد بي دليل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه مي طلبد
به عيب خود نبرد بي دليل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه مي طلبد
کسي که چشم سعادت ز اختران دارد
ز تنگ چشمي، از مور دانه مي طلبد
خوش است سلسله جنبان جستجو صائب
ز موج، ريگ روان تازيانه مي طلبد