شماره ٤٧٠: قبا ز شرم بر آن سيمتن نمي چسبد

قبا ز شرم بر آن سيمتن نمي چسبد
که شمع را به بدن پيرهن نمي چسبد
به حيرتم که چرا زلف يار با اين قرب
به هر دو دست به سيب ذقن نمي چسبد
ز گل توقع خونگرميم ز ساده دلي است
که خار خشک به دامان من نمي چسبد
اگر ز جانب شيرين توجهي نبود
به کار دست و دل کوهکن نمي چسبد
علاقه اي به حيات دو روزه نيست مرا
چو گل به دامن کس خون من نمي چسبد
دهان شکوه ما را به حرف نتوان بست
که زخم تيغ به آب دهن نمي چسبد
به نامه ياد نکردن نه از فراموشي است
ز دوريت به قلم دست من نمي چسبد
شهيد را ز کفن چشم پرده پوشي نيست
نمک به سينه مجروح من نمي چسبد
به هر دلي که ندارد ز معرفت خبري
کلام صائب شيرين سخن نمي چسبد