شماره ٤٦٧: فروغ گوهر دل از سر زبان تابد

فروغ گوهر دل از سر زبان تابد
صفاي باغ ز رخسار باغبان تابد
نمي توان به جگر داغ عشق پنهان کرد
که نور اين گهر از روزن زبان تابد
مگر ميانجي ديوار جسم برخيزد
که آفتاب تو بر پيشگاه جان تابد
درين زمانه باطل کسي که حق گويد
براي خويش چو منصور ريسمان تابد
اگر چو غنچه مرا صد زبان بود در کام
حجاب عشق تو بر هم گه بيان تابد
به نور عقل نبرديم ره ز خود بيرون
مگر ستاره ديگر ز آسمان تابد
تو گرم جلوه و صائب به خون خود غلطد
که پرتو تو مبادا به اين و آن تابد