شماره ٤٦٦: گذشت از نظرم يار سرگران فرياد

گذشت از نظرم يار سرگران فرياد
نظر نکرد به اين چشم خونفشان فرياد
به يک دهن چه فغان سر کنم، که سينه من
تهي ز ناله نگردد به صد دهان فرياد
ز آه سرد شود بند بند من نالان
که از نسيمي خيزد ز نيستان فرياد
چو من به ناله درآيم به رنگ پرده ساز
شود بلند ز هر برگ گلستان فرياد
ز بيم هجر شب وصل من به ناله گذشت
که در بهار کند بلبل از خزان فرياد
بود چو گوش فلک از ستاره پرسيماب
چه حاصل است رساندن به آسمان فرياد؟
نمي رسند به فرياد غافلان، ورنه
در آستين بودم همچو ني نهان فرياد
چنان به درد بنالم ز بي پر و بالي
که خيزد از خس و خاشاک آشيان فرياد
به خوردن دل خود قانعم ز خوان نصيب
هما نيم کنم از درد استخوان فرياد
چه جاي زر، که در انصاف بخل مي ورزند
ز بي مروتي اهل اين زمان فرياد
چو نيست در همه کاروان زبان داني
چرا کنم چو جرس با دو صد زبان فرياد؟
چو تار چنگ شود مد ناله هر رگ من
چو سر کنم شب هجران دلستان فرياد
رسد نخست به زور آوران شامت ظلم
که پيشتر ز نشان خيزد از کمان فرياد
ز دوري تو شکر لب جدا جدا خيزد
مرا چو ناي ز هر بند استخوان فرياد
پرم ز ناله به نوعي که همچو ني خيزد
مرا ز حلقه چشم گهرفشان فرياد
چگونه سرمه به آواز، سينه صاف شود؟
نمي رسد به مقامي در اصفهان فرياد
فغان و ناله عشاق اختياري نيست
شود ز درد گرانجان سبک عنان فرياد
به گوش دل بشنو ناله هاي زار مرا
که همچو خامه مرا نيست بر زبان فرياد
نکرد گوش به فرياد من کسي، هرچند
که آمد از دم گرمم به الامان فرياد
به حرف شکوه زبان را اگر نيالايم
ز دردهاي گران است ترجمان فرياد
چه گوهرست ندانم نهفته در دل من
که مي کند همه شب همچو پاسبان فرياد
درين زمان چنان پست شد ترانه عشق
که در بهار نخيزد ز بلبلان فرياد
نيم سپند که فرياد جسته جسته کنم
مسلسل است مرا بر سر زبان فرياد
به خامشي گره از کار من گشاده نشد
رسد به داد دل تنگ من چسان فرياد؟
اگرچه دادرسي نيست در جهان صائب
ز تنگ حوصلگي مي کنم همان فرياد