شماره ٤٦٥: من آن نيم که ز درد گران کنم فرياد

من آن نيم که ز درد گران کنم فرياد
ز سنگلاخ چو آب روان کنم فرياد
چنين که گوش گل از شبنم است پرسيماب
چه لازم است درين گلستان کنم فرياد؟
ز گرد سرمه نفس گير مي شود آواز
چه حاصل است که در اصفهان کنم فرياد؟
کنم چو ريگ روان نرم نرم راهي قطع
جرس نيم که به چندين زبان کنم فرياد
ز وصل بيش ز هجرست بيقراري من
به نوبهار فزون از خزان کنم فرياد
ز قطع راه مرا نيست شکوه اي چو جرس
ز ايستادگي کاروان کنم فرياد
صدا بلند نسازد ز من کشاکش دهر
کمان نيم که ز زور آواران کنم فرياد
نمي رسد چو به دامان دادرس دستم
گه از زمين و گه از آسمان کنم فرياد
گل از چمن شد و بلبل گذشت و رفت بهار
ز دوري که من بي زبان کنم فرياد؟
نمي شود دل مجنون من تهي از درد
اگر چو سلسله با صد دهان کنم فرياد
ز درد نيست مرا شکوه اي چو بيدردان
که از طبيب من ناتوان کنم فرياد
ز من چو کوه نخيزد صدا به تنهايي
مگر به همدمي ديگران کنم فرياد
کجاست سلسله جنبان ناله اي صائب؟
که همچو چنگ به چندين زبان کنم فرياد