شماره ٤٦٤: به دست ابروي او چون قضا کمان مي داد

به دست ابروي او چون قضا کمان مي داد
قدر به دست سويداي دل نشان مي داد
من آن زمان که به گرد سر تو مي گشتم
براي يک پر پروانه شمع جان مي داد
چو پا به بخت خود و اعتبار خويش زدم
به روي دست، مرا سرو آشيان مي داد
هزار جان به لب بوسه داده برمي گشت
صلاي بوسه گر آن شکرين دهان مي داد
ز خنده بر جگر حشر داشت (حق) نمک
به فتنه جنبش مژگان او زبان مي داد
دماغ پر زدنم نيست، کاشکي صياد
وظيفه قفسم را به آشيان مي داد
ز آشنايي گل مانع است بلبل را
درين دو هفته خدا مرگ باغبان مي داد!
رقيب خام به ما عرض داغها مي کرد
ز سادگي گل کاغذ به باغبان مي داد
مرا کسي که ز چاه عدم برون آورد
چو سيل سرچه به اين تيره خاکدان مي داد؟
شب گذشته به اين روز رستخيز گذاشت
لبي که بوسه بر آن خاک آستان مي داد
کجا شد آنهمه نسبت، کجا شد آنهمه قرب؟
که شانه سر زلفش به من زبان مي داد
چو صائب اين غزل تازه را رقم مي زد
هزار بوسه به کلک شکر زبان مي داد