شماره ٤٦٢: به دور لعل تو ياقوت از آب و رنگ افتاد

به دور لعل تو ياقوت از آب و رنگ افتاد
ز چشم جوهريان چون سفال و سنگ افتاد
دگر به قبله اسلام کج نگاه کند
نگاه هرکه بر آن صورت فرنگ افتاد
ز تنگ عيشي من خرده بيني آگاه است
که چون شرار به بند گران سنگ افتاد
شکست رنگ کند کار شيشه با دلها
حذر کنيد ز حسني که نيمرنگ افتاد
زبان عرض تجمل به يکديگر پيچيد
که راه قافله بر ديده هاي تنگ افتاد
برهنه در دهن تيغ بارها رفتم
که نبض فکر، مرا چون قلم به چنگ افتاد
به سرکشان جهان است جنگ من دايم
به تيغ کوه مرا کار چون پلنگ افتاد
ز شوق، سنگ نشان بال و پر برون آورد
به واديي که مرا پاي سعي لنگ افتاد
شکسته دل من کي درست خواهد شد؟
که موميايي من سخت تر ز سنگ افتاد
همان ز چشم غزالان حصاريم صائب
اگرچه دامن صحرا مرا به چنگ افتاد