شماره ٤٥٩: بر آن سرم که بشويم ز ديده نقش سواد

بر آن سرم که بشويم ز ديده نقش سواد
چه فتنه ها که مرا زين شب سياه نزاد!
نسيم مشک ز داغ پلنگ مي جويد
ز کعبتين نقط هر که جست نقش مراد
بناي شعر به ماتم گذاشت چون آدم
سياه روز ازانند اهل خط و سواد
نظر به مطلع ابرو نمي توانم کرد
ز بس که بر دل من رفت از سخن بيداد
چنان ز مصرع موزون دلم گزيده شده است
که زلف در نظرم گشته است موي زياد!
حذر ز سايه طوطي کند گزيده حرف
زآب خضر کند رم دل رميده سواد
خس از ره که به مژگان خونچکان رفتم
که صد خدنگ به يکبار بر دلم نگشاد؟
ز شوخ چشمي انجم دلم چها نکشيد
که هيچ سوخته را کار با شرار مباد!
ازان زمان که مرا غنچه کرد پيچش فکر
دگر گشاد دل آغوش بر رخم نگشاد
فکندني است به خاک سياه چون زر قلب
رخي که نيست بر او نقش سيلي استاد
به دست خاک قلم ديد پنجه خود را
کسي که بر دهن ذوالفقار دست نهاد
پي شکست سپاه خودم، جوانمردم
نه کودکم که به الزام خصم گردم شاد
مرا به گوشه عزلت دليل گرديدند
خداي بي ادبان را جزاي خير دهاد!
خوشا کسي که درين کارگاه مينايي
چو عکس آينه مهمان شد و کمر نگشاد
يقين شناس که در طينتش خطايي هست
به فکر صائب هرکس خطا کند اسناد