شماره ٤٥٧: خوش بهاري است حريفان نظري بگشاييد

خوش بهاري است حريفان نظري بگشاييد
بر دل از عالم ارواح دري بگشاييد
سبزه ها از جگر خاک خبرها دارند
گوش چون گل به هواي خبري بگشاييد
موج گل از سر ديوار چمن مي گذرد
در قفس چند توان بود، پري بگشاييد
تا خزان ناخن گل را نپرانده است به چوب
بر دل تنگ خود از چاک دري بگشاييد
گرچه از لطف در آغوش نيايد گلزار
چون نسيم سحر آغوش و بري بگشاييد
کار چون غنچه گل تنگ مگيريد به خود
سينه اي چاک زنيد و کمري بگشاييد
سينه بر سينه گل گر نتوانيد نهاد
باري از دور چو بلبل نظري بگشاييد
پرده خواب بود ديده ظاهربينان
چشم دل، کوري هر بي بصري بگشاييد
اگر از سر نتوانيد گذشتن، باري
بگذريد از سر دستار، سري بگشاييد
مگر از گوهر مقصود نشاني يابيد
چشم اميد به هر رهگذري بگشاييد
چند چون قطره شبنم ز پريشان نظري
هر سحر چشم به روي دگري بگشاييد؟
چون صدف در مگشاييد به هر تلخ جبين
ديده بر چهره روشن گهري بگشاييد
از سر درد بگوييد سخن چون صائب
تا مگر روزن آه از جگري بگشاييد