شماره ٤٥٢: پنبه نبود که شد از سينه افگار سفيد

پنبه نبود که شد از سينه افگار سفيد
چشم داغم شده از شوق نمکزار سفيد
در دياري که تو از جلوه فروشان باشي
گل ز خجلت نشود بر سر بازار سفيد
پيش من دم نتواند ز نظربازي زد
گرچه شد ديده يعقوب درين کار سفيد
آنقدر همرهي از بخت سيه مي خواهم
که کنم ديده خود در قدم يار سفيد
سعي کن تا ز سياهي دلت آيد بيرون
همچو زاهد چه کني جبه و دستار سفيد؟
صائب از دست مده جام مي گلگون را
از شکوفه چو شود چادر گلزار سفيد