در جهان کس مي عشرت نتوانست کشيد
آروز پاي فراغت نتوانست کشيد
آه کز پستي اين مجمر بي روزن چرخ
نفسي شعله فطرت نتوانست کشيد
هرکه بالين قناعت ز کف دست نکرد
رخت بر بستر راحت نتوانست کشيد
فرد شو فرد که تا خضر نشد دور از خلق
دم آبي به فراغت نتوانست کشيد
دشت تفسيده عشق است که خورشيد بلند
پا از آنجا به سلامت نتوانست کشيد
دل که خمخانه آفات تهي کرده اوست
باده تلخ نصيحت نتوانست کشيد
نرمي از خلق مداريد توقع که مسيح
روغن از ريگ به حکمت نتوانست کشيد
ديد تا روي ترا آينه، رو پنهان کرد
خجلت صبح قيامت نتوانست کشيد
به چمن رفتي و از شرم گل عارض تو
غنچه خميازه حسرت نتوانست کشيد
صائب از سايه ارباب کرم سر دزديد
کوه بر فرق ز منت نتوانست کشيد