شماره ٤٤٧: چه عجب گر ز بهاران به نوايي نرسيد

چه عجب گر ز بهاران به نوايي نرسيد
فيض خار سر ديوار به پايي نرسيد
هرچه از دست دهي بهتر ازان مي بخشند
مسي از دست ندادم که طلايي نرسيد
قيمت گوهر شهوار گرفت اشک کباب
خون ما سوخته جانان به بهايي نرسيد
گر دوا اين و گرانجاني منت اين است
جان کسي برد که دردش به دوايي نرسيد
آنچنان رو که به گردت نرسد برق، که من
رو به دنبال نکردم که قفايي نرسيد
نظر مهر ز افلاک مجوييد که صبح
استخواني است که فيضش به همايي نرسيد
در پس بوته تدبير نرفتم هرگز
کز کمينگاه قدر تير قضايي نرسيد
صائب امروز سخنهاي تو بي قيمت نيست
اين متاعي است که هرگز به بهايي نرسيد