شماره ٤٤٥: درد مي را به من خاک نشين بگذاريد

درد مي را به من خاک نشين بگذاريد
از پي خير بنايي به زمين بگذاريد
نقش اميد در آيينه نمايد خود را
هرکجا پاي نهد يار، جبين بگذاريد
قفل غمهاي جهان را بود از صبر کليد
دست چون غنچه به دلهاي غمين بگذاريد
روز والاگهران مي شود از نام سياه
دامن نام ز کف همچو نگين بگذاريد
نور از آينه بر خاک سکندر بارد
اثري گر بگذاريد چنين بگذاريد
خاکساري است نگهدار دل روشن را
پاس اين گنج گهر را به زمين بگذاريد
ما به شور از شکرستان جهان خرسنديم
اين نمک را به جگرهاي حزين بگذاريد
لاغري ديده بد را زره داودي است
فربهي را به گهرهاي سمين بگذاريد
پيش سيلاب گرانسنگ فنا چون صائب
سد آهن ز سخنهاي متين بگذاريد