شماره ٤٤٤: نه همين دل ز سر زلف تو مفتون گرديد

نه همين دل ز سر زلف تو مفتون گرديد
هرکه پيوست به اين سلسله مجنون گرديد
حسن از تربيت عشق زبان آور شد
سرو در زير پر فاخته موزون گرديد
شب مهتاب بود روز سيه در نظرش
دل هرکس که در آن طره شبگون گرديد
بخل آن روز دوانيد رگ و ريشه به خاک
که زمين پرده مستوري قارون گرديد
هرکه مفتون سر زلف سخن شد، داند
که دل صائب از انديشه چرا خون گرديد