شماره ٤٤٢: بس که بيماري عشقم به رگ جان پيچيد

بس که بيماري عشقم به رگ جان پيچيد
ساعدم رشته بر انگشت طبيبان پيچيد
پيش ازين بحر به دل عقده گرداب نداشت
درد از گريه من در دل عمان پيچيد
خار در دامن آتش نتواند آويخت
چون به کف دامن من خار مغيلان پيچيد؟
غير مژگان که شود مانع اشکم، که دگر
دامن بحر به سر پنجه مرجان پيچيد؟
کلکش از معني باريک چو نالي شده است
بس که صائب به سخنهاي پريشان پيچيد