شماره ٤٣٧: هر طرف لاله رخي هست، نظر مي بايد

هر طرف لاله رخي هست، نظر مي بايد
داغ بر روي هم افتاده، جگر مي بايد
عشق بيباک مرا در رگ جان افکنده است
پيچ و تابي که در آن موي کمر مي بايد
ديدن لاله و گل آب بر آتش نزند
جگر سوخته اي را که شرر مي بايد
پيش دريا نکند تلخ دهن را به سؤال
هرکه را همچو صدف آب گهر مي بايد
عاشق آن است که بر لب بودش جان دايم
دامن راهنوردان به کمر مي بايد
از مروت نبود سنگ به منقار زدن
طوطيي را که به منقار شکر مي بايد
همت پير خرابات بلند افتاده است
چون سبو دست طلب در ته سر مي بايد
پنجه شير بود خار بيابان جنون
توشه راهرو عشق جگر مي بايد
تير کج را ز کمان دور شدن رسوايي است
پاي خوابيده ما را چه سفر مي بايد؟
عشق بيش از دهن خويش کند لقمه طلب
مور را حسن گلوسوز شکر مي بايد
معني بکر به مشاطه ندارد حاجت
گوهري را که يتيم است چه در مي بايد؟
اي که از غنچه لبان خنده تمنا داري
همتي از دم گيراي سحر مي بايد
ساغر بحر ز ياد از دهن ساحل نيست
من دل سوخته را جام دگر مي بايد
نتوان خشک ازين مرحله چون برق گذشت
پاي پرآبله و ديده تر مي بايد
اختر شهرت گل اوج گرفت از شبنم
حسن را آينه داري ز نظر مي بايد
بي تحمل نشود جوهر مردي ظاهر
دست اگر تيغ بود سينه سپر مي بايد
صائب از بخت سيه شکوه ز کوته نظري است
نيل بر چهره ارباب هنر مي بايد