شماره ٤٣٥: آب در ديده پيمانه مي مي آيد

آب در ديده پيمانه مي مي آيد
اين چه شورست که از کوچه ني مي آيد
نفس عيسوي از سينه خم مي جوشد
بوي روح از لب پيمانه مي مي آيد
اشک را موي کشان تا سر مژگان آورد
کار سنگ يده از ناله ني مي آيد
سنگ در دامن اطفال به رقص آمده است
مي توان يافت که ديوانه به حي مي آيد
طمع همت ازين شهرنشينان غلط است
اين نسيمي است که از جانب طي مي آيد
من که باشم که ز رفتار تو از جا نروم؟
که ترا آهوي رم کرده ز پي مي آيد
که به دامان گلستان لب ميگون ماليد؟
کز لب غنچه گل نکهت مي مي آيد
آنچه مي آيد از افکار تو بر دل صائب
از مي ناب کجا آيد و کي مي آيد؟