شماره ٤٣٤: دعوي عشق ز هر بوالهوسي مي آيد

دعوي عشق ز هر بوالهوسي مي آيد
دست بر سر زدن از هر مگسي مي آيد
اوست غواص که گوهر به آرد، ورنه
سير اين بحر ز هر خار و خسي مي آيد
از دل خسته من گر خبري مي گيري
برسان آينه را تا نفسي مي آيد
زاهد از صيد دل عام نشاطي دارد
عنکبوتي ز شکار مگسي مي آيد
چه شتاب است که ايام بهاران دارد
که ز هر غنچه صداي جرسي مي آيد
تند شد بوي دل سوخته مشتاقان
مي توان يافت که آتش نفسي مي آيد
اي سپند از لب خود مهر خموشي بردار
که عجب آتش فريادرسي مي آيد
چه بود عالم ايجاد، که صحراي جنون
از دل تنگ به چشمم قفسي مي آيد
صائب اين آن غزل حافظ شيراز که گفت
مژده اي دل که مسيحا نفسي مي آيد