شماره ٤٣٠: گر خس و خار ز گرداب برون مي آيد

گر خس و خار ز گرداب برون مي آيد
خواجه از عالم اسباب برون مي آيد
نشود عقل حريف مي گلرنگ به زور
ناشناور کي ازين آب برون مي آيد؟
سد يأجوج سخن نيست بجز خاموشي
شيشه از عهده سيماب برون مي آيد
عشق با حسن بود در ته يک پيراهن
ذره با مهر جهانتاب برون مي آيد
مي کند رحم تراوش ز دل سنگ ترا
اگر از دست گهر آب برون مي آيد
غفلت از تشنه لبي سوخت مرا در جايي
که به ناخن ز زمين آب برون مي آيد
خامشي مهر لب هرزه درايان گردد
بحر از عهده سيلاب برون مي آيد
کشتي عقل فکنديم به درياي شراب
تا ببينيم چه از آب برون مي آيد!
اگر آن موي کمر ترک خم و پيچ کند
صائب از رشته جان، تاب برون مي آيد