شماره ٤٢٦: از لب خلق دم باد خزان مي آيد

از لب خلق دم باد خزان مي آيد
بوي کافور ازين مرده دلان مي آيد
باده پاک گهر چشم مرا دريا کرد
کار سنگ يده از رطل گران مي آيد
دست بر خاطر آگاه ندارد شيطان
گرگ در گله ز تقصير شبان مي آيد
در کمانخانه ابروي بلند اقبالش
تير بي خواست در آغوش کمان مي آيد
مگر از رخنه دل روي ترا بينم سير
ورنه تنها چه ز چشم نگران مي آيد؟
گرچه پيري، مشو از حيله شيطان ايمن
بيشتر وقت سحر خواب گران مي آيد
کار ما را چه سرانجام تواند دادن؟
سخن ما که به کار دگران مي آيد
ناتوان باش که در ملک اجابت صائب
ناوک سست کمانان به نشان مي آيد