شماره ٤٢٢: حسن در پرده نيرنگ چرا مي آيد؟

حسن در پرده نيرنگ چرا مي آيد؟
گل بيرنگ به صد رنگ چرا مي آيد؟
گرنه در پرده دل مطرب دمسازي هست
از جگر ناله به آهنگ چرا مي آيد؟
حسن سنگين دل اگر کعبه مشتاقان نيست
در لباس خط شبرنگ چرا مي آيد؟
خار بهر گل بي خار بلاگرداني است
حسن را صحبت من ننگ چرا مي آيد؟
نخل بي بر نشود گر ز جنون بارآور
اينقدر بر سر من سنگ چرا مي آيد؟
صحبت سوختگان باغ و بهار شررست
سوز عشق از دل ما تنگ چرا مي آيد؟
اگر از عشق تو خون نيست دل سنگدلان
لعل بيرون ز دل سنگ چرا مي آيد؟
چه نشاط است که در پرده خاموشي نيست؟
غنچه از بستن لب تنگ چرا مي آيد؟
صلح با دشمن خونخوار بود مستان را
اينقدر چشم ترا جنگ چرا مي آيد؟
اگر از ديدن او آب نگرديد دلم
اشک من اينهمه بيرنگ چرا مي آيد؟
پاک چشمان ز هنر چشم ندوزند به عيب
چشمت از آينه بر زنگ چرا مي آيد؟
چه به از آينه صاف بود يوسف را؟
حسن بيرون ز دل تنگ چرا مي آيد؟
باغ بي غنچه نمي باشد و گل بي شبنم
عارت از صائب دلتنگ چرا مي آيد؟